سلام
من سی و چهار سالمه پانزده سال پیش بخاطر یه انتخاب اشتباه و پافشاری خودم و البته لجبازی خانواده هامون ازدواج کردم
نمیگم خوبم اما تمام دوازده سال زندگیمو کار کردمو محبت و فداکاریمو گذشتمو ازش دریغ نکردم تا اینکه با خانومی در تهران اشنا شد در حضور من مکالمه داشتن بگذریم یک سال تنهام گذاشت و رفت تهران بعد هم توافقی به اسرار ایشون ظرف یک هفته جدا شدیم
نمیدونمچرا احمقانه ترین کار ممکن رو کردم مهریه و نفقه و هیچی ازش نگرفتم عجله داشتم زودتر جدا شیم داشتم از شدت علاقه عذاب میکشیدم
چشم باز کردم خودمو تنها دیدم با ده میلیون بدهی که من چک داده بودم
تموم شد هنوز دارم کار میکنم بدهی میدم
شش ماه بعد از جداییم با اقایی اشنا شدم به طرز دیوانه کننده ای اطرافم پیله بست به قول خودش عاشقم شد
سه ماه ازش فاصله گرفتم اوضاع روحیم خراب بود اما ولم نکرد حلقه خرید خواستگاری کرد وعده داد دو سال دیگه ازدواج میکنیم
چشم باز کردم دیدم طوری بهش وابسته شدم که دوریش واسم سخت شده بود
الان سه سال و سه ماه میگذره
دو هفته ی پیش از سفر دوروزش اومده بود ته حرفاش بوی جدایی و غم میداد
میترسم خیلی میترسم از تنهایی دوباره میترسم
مطمعنم طاقت نمیارم
راهنماییم کنین لطفا